آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

تموم شدن ماموریت بابایی

روز 5 شنبه 12 تیر در سن 27 ماهگیت بابایی ماموریتش تموم شد و به خونه برگشت. همگی از اومدنش خوشحال شدیم. تو هم که چند روز بود خیلی بهونش رو میگرفتی و گریه میکردی براش. زنگ که میزد میگفتی بابایییی ببل کن. بابایییی ببل کن.... یه وقتایی هم گریه میکردی و میگفتی بابایی کجاست؟ باباییمو میخوام. میگفتم سرکاره. میگفتی نگو سرکاره. باباییمو میخوام . خلاصه بابایی ازین ماموریتها خلاص شد و دیگه برمیگردیم بابلسر. عمه سمیرا هم که با دایی حسین اومده تهران با ما میاد شمال. پریشب هم اینجا اومدن و حسابی ذوق کردی و وقتی رفتن کلی گریه کردی. پدر جون بهت میگه منو با خودت بابلسر میبری؟ تو میگی نه نمیبرمت. و اون میگه چرا؟ من گریه م...
16 تير 1393

آرشیدای بامزه

میخوام  کارا و حرفای بامزه آرشیدا رو تا یادم نرفته بنویسم. البته خیلی هاش یادم رفته. بهش لقمه نون پنیر دادم بخوره. تو دهنش یه دور چرخونده بعد دراورده به من میده میگه مامانی بخور. میگم لقمه شماست خودت بخور. میگه نه بخور اجازه میدم. داشتیم عکس میدیدیم بهش میگم وای چقدر دلم تنگ شده روی شنای ساحل پا برهنه قدم بزنم. میگه ا دلت تنگ شده. میگم آره. میگه دوست داری ساحل رو؟ میگم آره. میگه فردا میبرمت. بخوابی بیدار شی میبرمت. یه روزی دلم گرفته بود و با هم رفته بودیم پشت بوم. بهش گفتم دلم گرفته میخوام گریه کنم. گفت چرا؟ گریه نکن. من که دوست دارم برات این همه زحمت میکشم. آوردمت پشت بوم.... یه روزی دیدم یه چیزایی مثلا میذاره رو...
11 تير 1393
1